همانگونه که بعضی از علوم حصولی چون علم اولی و بدیهی است که ذاتاً هیچگونه تردیدی در آن راه ندارد؛ به گونهای که از اقامه برهان بینیاز است. زیرا خود آن علم دلیل اساسی برای دلایل دیگر و نیز مبدأ براهین دیگر است، چون دلایل دیگر ظهوری ندارند که آن علم حصولی دارای آن نباشد، دلایل دیگر نمیتوانند روشن کننده آن علم حصولی باشند، بلکه خود آن علم حصولی واجد کلیه اموری است که دلایل دیگر آن را دارند. روشنایی روز و تاریکی شب نیاز به دلیل ندارد تا آن را ثابت کند، بلکه دو گزاره روز روشن است و شب تاریک است خود مبدأ براهین دیگری واقع میشود و هیچ برهانی روشنتر از آنها نیست تا بتواند آنها را ثابت کند. آری! بعضی از علوم حضوری که ذاتاً از نوع علوم شهودیاند، به هیچ وجه تردید به خود راه نمیدهند. از این رو از هر شهود دیگری که بخواهد دلیلی بر آن باشد، بینیاز است. زیرا شواهد دیگر امتیازی ندارند که آن علم حضوری فاقد آن باشد به گونهای که شواهد دیگر بتوانند روشن کننده آن علم حضوری باشند.
پس آنچه در علوم حضوری به شکل روشن با عنوان شهود اولی دیده میشود، از هرگونه پردهای محفوظ است و به جهت بینیازی از هر دلیلی، نمیتوان بر آن استشهاد کرد. چنانکه در این نوع علم شهودی، استدلال مفهومی نیز کارآیی ندارد و اقامه این نوع استدلال امکان پذیر نیست. چون در عرصه علم حضوری مجالی برای علم حصولی نیست. زیرا در این حوزه (شهود) تصور و تصدیق وجود ندارد تا بتوان استدلال مفهومی تشکیل داد.
بنابراین تا زمانی که شهود به همان شکل شهود است، نه دلیلی میپذیرد، نه برهانی بر آن راه مییابد، ولی پس از آنکه علم حضوری به زبان علم حصولی ترجمه شود یا لباس مفهوم ذهنی به تن کند، میتوان برای آن دلیل آورد. علم شهودی به نوعی حجاب نوری است که تنها اندکی از انسانها آن را میبینند. آنها انسانهای کاملی هستند که دیدگان قلبشان حجابهای نوری را دریده است و بدینسان توانستهاند به معدن نبوت برسند. روح چنین انسانهایی با حجابهای نورانی در آمیخته و به آن حجابها متصف گردیده است. از این رو هیچ شکی در شهود خود ندارند تا شهود دیگری تردید آنان را نابود سازد.
شک به جایی راه مییابد که در آن مجالی برای جولان باطل باشد. چون در حقیقت فردی که به امری مشکوک است، میان حق و باطلی که بر او مشتبه گردیده است مردّد میشود، امّا اگر در موارد ویژهای که اساساً مجالی برای باطل نیست و هر آنچه هست، صرفاً حق است و هیچ چیزی وجود ندارد که شبیه یا شریک حق باشد، در این حالت هر چه هست حق است و هر شهودی که حاصل میشود، شهود الهی است. همچنان که اگر در موردی جایی برای حق نباشد، بلکه مجموعهای از باطل باشد، باز هم جایی برای شک نمیماند. زیرا شک در جایی معنا پیدا میکند که فردی میان حق و باطل مردد شود و مورد مشکوک نیز آن است که دائر مدار حق و باطل باشد. اگر در جایی فقط حق یافت شود (فرض اول) یا فقط باطل یافت شود (فرض دوم) به هیچ وجه مجالی برای شک نمیماند. زیرا اساساً حق است و امر دومی نیست تا تردید میان حق و امر دوم پدید آید یا اساساً باطل محض است و امر دومی نیست تا تردید میان باطل و امر دوم باشد.
نبوت نیز به همین صورت است؛ جایگاه نبوت، وحی خاص ربّانی همراه با تجرد عقلانی است که حق محض است و هیچ تردیدی در آن نیست و از هیچ راهی باطل به آن نفوذ ندارد؛ (لاَ یَأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ)[1]؛ از این رو در نبوت که تحت ولایت حق محض است، مجالی برای بطلان نیست. همچنان که از ناحیه درون پیامبر نیز کرامت نبوی با دست خیال و وهم آلوده نشده، از خارج هم دست شیطان گمراه کننده به کرامت نبوی آسیبی نرسانده است. زیرا میان شهود عقل مجرد و وهم پردهای کشیده شده است که مانع میشود وهم در آن شهود به شیطنت بپردازد.
افزون بر آنکه شیطان نیز از این عرصه رانده شده است و به هیچ وجه نمیتواند از صحنه شهود عقلی سخنی بشنود یا کلامی را استراق سمع کند. چون در صحنه شهود، شهابهایی در کمین اویند که هرگاه اراده استراق کند، او را هدف گرفته، به سمت او پرتاب میشوند. از این جهت شیطان به ناتوانی خود برای گمراه ساختن بندگان «مخلَص» اعتراف میکند.
پس هرگاه در شهود عقلی، مقامی مکنون باشد که تنها پاکان توان دستیابی به آن را دارند، هرگز جایی برای آلودگی باطل نیست، در این صورت هیچگونه شکی به آن راه نمییابد و در جایی که شک راه ندارد، نیازی به اقامه برهان نیست. چون یقین محض است و با رسیدن به درجه یقین نیازمندی به دلیل منتفی میگردد. زیرا با وجود یقین، نادانی رخت بربسته است و ضرورتی ندارد تا با آوردن برهان، جهل زدوده شود، همانگونه که با وجود یقین شکی در کار نیست، تا به وسیله بیان دلیل، آن شک نیست شود.
کوتاه سخن، وجود شهود عقلی مساوی با اثبات شهود عقلی است، به گونهای که نفس وجود آن انسان را از اثبات از راه استدلال بینیاز میسازد. حال هر کس به این مقام برسد و شهود عقلی را دریافت کند، قطعاً به آن شهود یقین پیدا میکند. چون خداوند سبحان به وی مقام کمال انقطاع (از هر چیزی جز خداوند گسستن و تنها به او پیوستن) را ارزانی داشته است. از این جهت، هیچ چیز را نمیبیند جز حقی که برگرفته از حقانیت خدای متعالی است. خداوند توان دیدن حق را به او میدهد و او نیز این فیض را درمییابد. فیض دهنده هرگز گمراه نیست و دچار فراموشی نمیشود و فیض گیرنده نیز به واسطه عصمت مداوا از هر خطا و نسیانی ایمن است.بنابراین، فرض شک در این مورد معنا ندارد. زیرا مقام مزبور که حق متعالی در آن رؤیت حق را به بنده مخلص خویش افاضه میکند، خود به سان میزانی است که اشیا را با آن میسنجند. بنابراین نیازی به ترازوی دیگری نیست تا مقام نبوت حق با آن سنجیده شود.
از این رو هنگامی که انسان کامل به مقامی برسد که مخاطب وحی واقع شود، نفس او با آن مقام محمود و بلند مرتبه اتحاد مییابد که مجالی برای شک در آن نیست و فقط عرصه یقین محض است. زیرا ثبوت چیزی برای خود آن چیز کاملاً روشن است. همچنان که اگر چیزی خودش را ببیند، شهود او کاملاً روشن است و هیچگونه تردیدی در آن نیست. حال که پیامبر انسان کاملی است که به مقام وحی و نبوّت رسیده، نفس او با این مقام یکی شده است، ثبوت نیل به مقام نبوت برای خود پیامبر همچون ثبوت چیزی برای خود آن چیز است و مشاهده مقام نبوت به وسیله پیامبر به سان آن است که چیزی خود را شهود کند؛ از این جهت برای خود پیامبر در خصوص رسیدن به مقام نبوت هیچگونه تردیدی وجود ندارد. به ویژه که نبوت چون دیگر عنوانهای اعتباری ـ اجتماعی نیست که بر محور اعتبار بچرخد، همان اعتباراتی که تغییر پذیرند، بلکه نبوت از حوزه اعتبار خارج است و امری کاملاً واقعی است. همچنان که رسیدن به مقام نبوت حالت نفسانی نیست که گاهی در نفس انسان جریان یابد و گاهی غایب شود، بلکه مقام نبوی یک وجود تکوینی است که با نفس پیامبر متحد میشود و نفس او عین مقام و مرتبه نبوت میگردد.
[فلسفه الهی از منظر امامرضا (ع) - صفحه 149]
راه چهارم. روش عرفا
عرفا برای اثبات نبوت عام با تکیه بر اصولی، ضرورت نبوت را استنتاج میکنند. آنها میگویند: غایت وجود انسان، لقای خداوند است که با حوصله و سیر و سلوک به سوی خدای متعال حاصل میشود. سیر سالک، چهار مرتبه دارد که عبارت است از:
1. سیر از خلق به حق و از کثرت به وحدت؛ در این مرتبه، سالک از خلق به حق سیر میکند و «ما سوی الله» را از خود نفی میکند؛ بلکه خود را از خود نفی
میکند و ذات احدیت مطلقه را بدون ملاحظه تعیّنات و شؤونات و اعتبارات، مشاهده میکند. این سیرِ قوس صعود سالک است.
2. سیر از حق به حق، این سیر به مشاهده اسمای حسنای خدا و صفات علیای الهی یکی پس از دیگری حاصل، و اسامی «اعظم» و «عظیم» در این منظر مشهود میشود. به دیگر سخن، در مقامات مختلف این سفر، از وحدت و اطلاق ذاتی واجب و صفات حسنا و اسمای علیا و یگانگی این اسما و صفات با یکدیگر و عدم بینونت و جدایی آنها از ذات باری تعالی گفتوگو میشود یا مشهود او واقع میشود.
3. سیر از حق به خلق با حق؛ این سیر با شهود تجلیات الهی و افاضات خدا و کیفیت صدور یا ظهور اشیا یا اشخاص از خدای سبحان همراه است؛ از نخستین صادر یا ظاهر تا آخرین صادر یا ظاهر. این سیرِ قوس نزول سالک است که با حمل ولایت الهی همراه است.
. سیر از خلق به خلق با حق، و ابلاغ پیام خدای ظاهر به مظاهر امکانی وحی، و اجرای احکام و حکم آن حضرت در مجالی او؛ در این مرحله، او تشنگان بادیه امکانی را به سرچشمه کوثر جاودانی هدایت میکند و پراکندگی وادی کثرت اعتباری را به وحدت حقیقی میرساند.
در این سفر، سالک مییابد که جهان و انسان، باطل و عبث نبوده، بلکه مقصد و غایت دارد. نیز در این سفر، مسأله برزخ و قیامت و حقیقت بهشت و دوزخ و درجات و درکات او مشهود سالک واقع میشود، و چون این سفر از خلقْ آغاز، و به خلق ختم میشود، سالک در همه مقامات و مواقفِ خود از همراهی و هدایت و حمایتِ حق برخوردار است و در او هیچ رنجی که ناشی از خوف راه و وحشت طریق و... باشد رخنه نمیکند.دینشناسیصفحه 46
این مقام به انبیای الهی تعلّق دارد که بعد از یافتن و شهود این حقایق با مصاحبت حق به سوی خلق برمیگردند تا آنها را با عالم وحدت آشنا کنند. غایت اصلی بعثت انبیا، همانا هدایت به سرچشمه هدایت جاودانی، و بازگرداندن پراکندگی و کثرت به وحدت حقیقی است. کسی که میخواهد به مقام نبوت برسد، باید این «اسفار چهارگانه» را طی کند و به سفر چهارم باریابد تا بتواند قافله سالاری راهیان وادی سلوک را از عالم امکان به عالم وجوب به عهده گیرد.
گفتنی است: آنچه که در عرفان مطرح است، برتر از آن چیزی است که در حکمت و کلام مطرح میشود؛ زیرا محور اصلی مطالب عرفانی را صبغه خلافت و ولایت الهی تشکیل میدهد و خلیفه خداوند، تنها برای هدایت انسانها کوشش نمیکند، بلکه در تعدیل اسمای الهی و تناکح آنها، و تعلیم و اِنبای اسمای الهی به ملائکه، و حلّ خصومت «ولاء اعلاء» سعی بلیغ دارد.
[دینشناسی آیة الل جوادی آملی- صفحه 45]
راه سوم. روش حکما
حکما نیز برای ضرورت بعثت انبیا برهان اقامه کردهاند. اصول و مقدمات برهان حکما عبارت است از:
1. انسان برای رسیدن به کمال وجودی خود و اتّصاف به حسن معاش و رسیدن به صلاح معاد، محتاج مشارکت و تعاون و زندگی اجتماعی است تا در پرتو این زندگی اجتماعی نیازمندیهای خود را برطرف کند. از این اصل، اصطلاحاً با عبارت «انسان مدنیّ بالطبع است» تعبیر میشود.
2. انسان در عین نیازمندی به تعاون،خودخواه است؛یعنی بهگونهأآفریده شده است که اَصالتاً خود را دوست دارد و چیزهای دیگر را به تبع آن میخواهد؛ یعنی او همه چیز را برای خود میخواهد. این اصل به معنای نکوهیدهاش به طبیعت انسان برمیگردد و نه به فطرت او، ولی به معنای نیکوی آن به فطرت بازگشت میکند.
3. انسان، چون خودخواه است به حدود و حقوق دیگران تجاوز میکند و در نتیجه، اختلاف و تشاجر تولید میشود که در پی آن هرج و مرج و اختلال نظم و گسیختگی پیوندهای اجتماع پدید میآید و بر اثر همین اختلال نظم و تشاجر و اختلاف، بشر از رسیدن به سر منزل کمال و صلاح معاش و معاد باز میماند؛ زیرا همگان خود محورند و دیگران را در مدار خودخواهی میطلبند؛ یعنی دیگران را برای
خود میخواهند.
4. انسان در پرتو قوانین و برنامههایی که از وحی سرچشمه میگیرد، میتواند حس خودخواهی را تعدیل کند و این، جز از قانون الهی حاصل نخواهد شد؛ زیرا تدوین قانون از انسان خود محور، نتیجهای جز وضع قانون خود مدار ندارد.
5. علم و حکمت خداوند اقتضا دارد که این نیاز انسانی را تأمین کرده، قوانین جامع حق محور را در اختیار انبیا قرار دهد تا آنها را به بشر ابلاغ کنند؛ زیرا بیاعتنایی به نیازمندی انسان و در اختیار قرار نگرفتن قوانین وحیانی و برنامه تکامل انسان، مناقض حکمت خداوند، و مستلزم نقض غرض است، و چنین چیزی مستحیل است[1].
گفتنی است که این تقریر در نوشتار بسیاری از حکمای متقدم و متأخّر اسلامی مانند «بوعلی (رحمهالله) » در کتاب الهیات شفا و «صدرالمتألهین (رحمهالله) » در کتاب مبدأ و معاد آمده است و کلام شیعه، مطابق اصول فلسفی حکمای اسلام است. از اینرو، در نوشتار محقق لاهیجی نیز ظهور کرده است.
(دینشناسی آیة الله جوادی آملی صفحه 44)
راه دوم. روش متکلّمان
1. «اشاعره»، بعثت انبیا را موهبت و رحمت الهی میدانند و میگویند: مشیت الهی به هر کس تعلق گیرد، او را به پیامبری مبعوث خواهد کرد؛ زیرا خداوند، فاعل مختار است و هر کاری را بخواهد انجام میدهد. اشاعره، اوّلاً حُسن و قُبح عقلی را نمیپذیرند. ثانیاً خداوند را مکلّف و ملزم نمیدانند تا چیزی را بر بندگان واجب کند. بر همین اساس میگویند: بعثت انبیا بر خداوند واجب نیست، بلکه برای وی جایز است.
2. «معتزله»، بعثت انبیا را برخداوند واجبمیدانند؛زیرا آنها حسنوقبح عقلی را میپذیرند وخداوند را مکلّف وملزممیدانند وخداوندبرای اینکهتکلیف را برای بندگان درجهت مصالحآنها مشخص کند،افراد واجد شرایط خاص را مبعوث میکند.
3. «امامیه» نیز همانند «معتزله»، بعثت انبیا را به مقتضای لطف و حکمت الهی واجب دانسته، میگویند: بعثت انبیا به دلیل اشتمال آن بر فوایدی، حسن است. نیز میگویند: تکلیف، حسن است و لطف برخداوند واجب است. بنابراین، بعثت انبیا به مقتضای لطف الهی و حسن تکلیف از خداوند، واجب است.
مرحوم لاهیجی در پایان میگوید: با این استدلال، پیامبر باید شخصی باشد که قابلیت امور مذکور را دارا، و در وی دو جهت باشد؛ تا از جهتی وحی الهی را تلقی کند و از جهتی دیگر، اوامر و نواهی را به مکلّفان برساند[1].
(دینشناسی آیة الله جوادی آملی صفحه 43)
راه یکم. روش امام صادق (علیهالسلام)
امام صادق (علیهالسلام) در پاسخ پرسش از اثبات نبوت فرمود: هنگامی که ثابت کردیم برای ما آفریدگاری هست که برتر از ما و تمام مخلوقات است یعنی در حقیقتِ ذات وصفاتِ ذاتی به مخلوقات شباهت ندارد و این آفریدگار، حکیم و برتر از آن است که کار عبث و بیهوده از او صادر شود و منزّه از آن است که مردم بتوانند او را مشاهده کنند یا با او تماس جسمانی بگیرند و با وی مصاحبه نموده، سخن بگویند و احتجاج کنند و او هم به نحو مباشرت و مشاهده با ایشان سخن گفته، احتجاج نماید، ثابت میشود که باید برای خدای سبحان سفیرانی در میان مردم باشد که زبان او باشند و مقاصد او را به بندگان برسانند و آنان را به منافع و مصالحشان راهنمایی
کنند و آنچه وسیله بقا و دوام مردم و نیز سبب فنا و نابودی آنهاست، برای آنان بیان کنند. پس، با این بیان، وجود وسایطی از طرف پروردگار حکیم که آمر و ناهی باشند و مقاصد او را به خلق برسانند، ثابت میشود و آنان پیامبران خدا و برگزیدگان از مخلوق خدا و حکیمانی هستند که خدا آنان را به حکمتْ تربیت کرده و پرورش داده و به حکمتْ برانگیخته است. اینان با آنکه در ساختمان و شکل ظاهری به مردم شباهت دارند، در هیچ یک از احوال و اخلاق با مردم عادی شرکت ندارند و به حکمت از طرف پروردگار، مورد تأیید هستند.
مبادی و مقدمات استدلال امام صادق (علیهالسلام) عبارت است از:
1. خداوند آفریدگاری حکیم است؛ یعنی به خیر و منفعت نظام جهان داناست و به راه صلاح مردم در زندگی دنیا و آخرت آگاه است.
2. آفریدگار حکیم، کار عبث و بیهوده انجام نمیدهد.
3. مردم در معاش و معاد خود، نیازمند مدبری هستند که کارهای آنان را اداره کند و طریق زندگی و نجات از عذاب را به آنها نشان دهد. از اینرو، سفیر و پیامبری لازم است که وظیفه راهنمایی بشر را در مصالح و مفاسد آنها به عهده گیرد.
4. سفیر الهی باید از نوع انسان باشد؛ زیرا فرشتگان نیز اگر بخواهند نازل شوند، باید در لباس انسان ظاهر گردند.
5. سفیر الهی باید بر دیگران مزیّت داشته باشد تا از این طریق، اعتماد انسانها را جلب کند؛ یعنی دور از رذایل اخلاق و حالات و صفات نکوهیده باشد و جنبه معنویت و فضایل در او غالب، و برخوردار از عصمت باشد و نیز برای صدق ادعای خود، معجزه آورد و از این راه، حجت بودن پیام خود را اثبات کند.
(دینشناسی آیة الله جوادی آملی صفحه 41)